کتاب بیمار خاموش، نوشته الکس مایکلیدیس
به گزارش شارژ 10، الکس مایکلیدیس سال 1977 در قبرس از پدری قبرسی-یونانی و مادری انگلیسی به جهان آمد. او در دانشگاه کمبریج ادبیات انگلیسی خواند و از موسسه فیلم آمریکا در لس آنجلس، لیسانس فیلم نامه نویسی گرفت. مایکلیدیس در سال های 2013و 2018 دو فیلم نامه سینمایی نوشت و خیلی زود جایگاهش به عنوان فیلم نامه نویس تثبیت شد. اما سال 2019 به نوشتن رمان روی آورد و نامش سر زبان ها افتاد.
بیمار خاموش اولین رمان مایکلیدیس است که به دلیل پیروزیت شگفتش باعث شده در توصیف او، به جای فیلم نامه نویس، بیش تر از عبارت داستان نویس استفاده گردد.
بیمار خاموش بلافاصله بعد از انتشار در اوایل سال 2019، در صدر پرفروش های نیویورک تایمز و سایر فهرست ها و سایت های معتبر نهاده شد و مدت زیادی در این فهرست باقی ماند.
بیمار خاموش
نویسنده : الکس مایکلیدیس
مترجم : ساناز بیگلری
انتشارات البرز
و
مترجم: مریم حسین نژاد
نشر سنگ
و
مترجم: فائقه شاه حسینی - زهرا سلیمیان
نشر خاموش
و
مترجم : مهرآیین اخوت
نشر هیرمند
عنوان اصلی: The Silent Patient
Alex Michaelides
آن کس که چشم هایی برای دیدن و گوش هایی برای شنیدن دارد، احتمالا خود را متقاعد می نماید که هیچ کس نمی تواند رازی را مخفی نگه دارد. اگر لب هایش خاموش باشد، با سرانگشتانش سخن می گوید. خیانت از تمام منافذ وجودش به بیرون می تراود.
سخنرانی های مقدماتی در باب روان کاوی، زیگموند فروید
آلیشیا برنسون در سی و سه سالگی شوهرش را به قتل رساند. هفت سال از زندگی مشترکشان می گذشت. هردو هنرمند بودند: آلیشیا نقاش بود و گابریل هم یک عکاس مد سرشناس.. از زمانی که فوت نموده، قیمت عکس هایش افزایشی نجومی داشته است. صادقانه بگویم، به نظرم کار هایش خیلی معمولی و سطحی بودند. آن ویژگی غریزی شاهکار های آلیشیا را نداشتند.
البته من شخصا اطلاعات هنری کافی ندارم که قضاوت کنم آلیشیا به عنوان یک نقاش سرشناس و پیروز دوام خواهد آورد یا نه. او همواره تحت الشعاع رسوایی اش خواهد بود و همین موضوع، کار را برای واقع گرایی و قضاوت بی غرض دیگران سخت می نماید. شاید هم من را متهم کنید که جانب او را گرفته ام. به هرحال تنها کاری که از دستم برمی آید، ارائه نظر شخصی است. از نظر من آلیشیا تاحدی نابغه بود. جدا از مهارت فنی اش، آثارش هم توانایی عجیبی در جلب توجه مخاطب داشتند؛ گویی خرخره طرف را بگیرند و ر هایش نکنند.
گابریل برنسون شش سال پیش و در چهل و چهارسالگی به قتل رسید. او در روز بیست و پنجم ماه اوت و در گرم ترین روز سال کشته شد. اگر خاطرتان باشد، روز تابستانی بسیار گرمی بود و نوسان دمای هوا رکورد عجیبی زد.
گابریل در آخرین روز زندگی اش زود از خواب بیدار شد. ساعت 15: 5 صبح یک ماشین دم در خانه شان به دنبالش آمد و او را از شمال غرب لندن، ابتدای منطقه همپستد هیثسوار کرد و برای عکاسی به محله شوردیچ در شرق لندن رساند. کل روز روی پشت بام یک ساختمان مشغول عکاسی از مدل ها برای چاپ در مجله ووگ بود.
در خصوص فعالیت های آن روز آلیشیا اطلاعات چندانی در دست نیست. نمایشگاهی در پیش رو داشت و از کار هایش عقب مانده بود. احتمالا در خانه ییلاقی انتهای باغ که به تازگی آن را به کارگاه نقاشی تبدیل نموده بود، مشغول کار روی تابلویش بوده است. پروژه عکاسی گابریل تا دیر وقت طول کشیده بود و تا ساعت یازده شب راننده او را به خانه برنگردانده بود.
حدود نیم ساعت بعد از رسیدن گابریل، صدای شلیک چندین گلوله به گوش همسایه شان، باربی هلمن رسید.
باربی با پلیس تماس گرفت و ساعت 53: 11 شب، ماشینی را از کلانتری هاورستاک هیل اعزام کردند. ماشین در کمتر از سه دقیقه به منزل خانواده برنسون رسید.
در ورودی باز بود. خانه در ظلمات مطلق فرو رفته بود. هیچ یک از کلید های برق کار نمی کرد. مأموران از راهروی ورودی گذشتند و به اتاق نشیمن رسیدند. با تاباندن پرتو های متناوب نور چراغ قوه هایشان در این سو و آن سوی اتاق، به آن روشنایی بخشیدند. آلیشیا را در حالی پیدا کردند که کنار شومینه ایستاده بود. لباس سفیدرنگش در نور چراغ قوه ها مثل ارواح می درخشید. به نظر می آمد متوجه حضور پلیس نشده بود. سر جایش مثل مجسمه های یخی بی حرکت و منجمد ایستاده بود و چنان با تعجب و وحشت به اطراف نگاه می کرد که انگار با صحنه قتل فجیعی روبرو شده است.
بعد یک تفنگ را روی زمین پیدا کردند. در کنارش هم گابریل را دیدند که بی حرکت روی یک جایگاه نشسته بود و دست ها و پا هایش به جایگاه بسته شده بود. در ابتدا مأموران پلیس فکر کردند که او زنده است. سرش را طوری به یک سمت کج نموده بود که انگار بیهوش است. کمی بعد توسط نور چراغ قوه معلوم شد که به صورتش چند بار شلیک شده است. چهره زیبایش از بین رفته و فقط تکه گوشتی سوخته، سیاه و خون آلود به جا مانده بود. روی دیوار پشت سرش تکه هایی از جمجمه، مغز، خون و مو دیده می شد.
همه جا پر از خون بود. روی دیوار ها پاشیده شده بود و به شکل جوی های کوچک تیره رنگی روی رگه های کف پوش چوبی خانه جاری بود. مأموران فکر کردند که فقط خون گابریل است، اما حجم خون بیش از حد معمول بود. سپس در نور چراغ قوه متوجه برق چاقویی شدند که کنار پای آلیشیا افتاده بود. نور دیگری بر روی لباس آلیشیا افتاد و خون های پاشیده روی لباس خواب سفید رنگش را نمایان کرد. یکی از مأموران بازو هایش را گرفت و به سمت نور چراغ قوه اش بالا برد. روی مچ دو دستش جای بریدگی های عمیق و تازه ای بود که به شدت خون ریزی داشت.
آلیشیا در مقابل کوشش های گروه امداد و نجات آغاز به مقاومت کرد، تا اینکه سه مأمور پلیس مهارش کردند. او را به بیمارستان رویال فری منتقل کردند که با خانه شان چند دقیقه بیشتر فاصله نداشت. در جهت بیمارستان از هوش رفت. خون زیادی از دست داده بود اما نجات پیدا کرد.
روز بعد آلیشیا در اتاق خصوصی بیمارستان و در حضور وکیلش توسط پلیس بازپرسی شد، اما او در تمام مدت
بازپرسی ساکت ماند. لب های رنگ پریده اش گاهی باز و بسته می شدند و تکانی می خوردند، اما نه کلمه ای از دهانش بیرون می آمد و نه صدایی. جواب هیچ یک از سؤال های پلیس را نداد؛ نمی توانست و نمی خواست بدهد. حتی وقتی به خاطر قتل گابریل هم متهم شناخته شد، باز خاموش باقی ماند. وقتی به جرم قتل دستگیر شد، بازهم سکوت کرد و برای انکار اتهام یا اعتراف به گناه، لب از لب باز نکرد.
آلیشیا پس از آن دیگر حرف نزد. سکوت پایدار او این داستان را از یک تراژدی معمولی خانوادگی به داستان عظیم دیگری تبدیل کرد: ماجرایی رمزآلود و معماگونه که توجه مطبوعات و عموم را تا چند ماه به خود جلب کرد.
آلیشیا خاموش ماند، اما فقط یک بیانیه داد: یک تابلوی نقاشی. وقتی از بیمارستان مرخص شد و در حبس خانگی بود تا نوبت دادگاهش برسد، آغاز به کشیدنش کرد. طبق گزارش پرستار روان شناس که از سوی دادگاه برایش معین شده بود، آلیشیا به ندرت لب به غذا می زد یا می خوابید. فقط و فقط نقاشی می کرد.
روش معمول نقاشی آلیشیا به این شکل بود که قبل از آغاز یک تابلو، هفته ها و ماه ها طرح اولیه می زد و ترکیب بندی ها را با استفاده از اشکال و رنگ های مختلف می چید و دوباره تغییر می داد. فرایند نشستن دقیق هر رد قلم مویش بر روی بوم، همچون بارداری طولانی مدتی بود که زایمانی طولانی و طاقت فرسا به دنبال داشت. اما حالا فرایند مبتکرانه اش را به شکلی ناگهانی تغییر داده و تنها طی چند روز پس از قتل شوهرش یک تابلوی کامل کشیده بود.
برای بیشتر مردم همین موضوع دلیل قانع کننده ای برای مجرم شناختنش بود؛ بازگشتی چنین سریع به کارگاه نقاشی، آن هم تنها چند روز پس از مرگ گابریل، فقط و فقط می توانست نشانه خونسردی و بی تفاوتی غیرعادی او باشد. عدم اظهار ندامت و پشیمانی او مختص قاتلین بی رحم بود.
شاید. اما فراموش نکنیم که آلیشیا برنسون درعین حال که ممکن بود قاتل باشد، هنرمند هم بود. حداقل از نظر من کاملا عادی بود که قلم مو ها و رنگ هایش را بردارد و احساسات پیچیده اش را روی بوم نقاشی به تصویر بکشد. پس جای تعجب ندارد که حداقل برای یک بار هم که شده، حس نقاشی کشیدن، چنین سهل و آسان به او القا شده باشد. البته اگر بتوان به غماو واژه سهولت را نسبت داد.
تابلوی عجیبی بود. آلیشیا تمثالی از خودش را کشیده بود و در گوشه چپ پایین تابلو با رنگ آبی روشن و با حروف یونانی چیزی یادداشت نموده بود.
فقط یک کلمه بود:
آلکستیس
منبع: یک پزشک